چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

تولدمه...

امروز تولدمه...

شاید اولین سالی باشه که راس ساعت 12 بامداد یا همون ابتدای آغاز 27 مرداد سیل پیامک های تبریک به گوشیم ارسال شده

از این بابت که واسه دوستام مهم بودم خوشحالم....

خوشحالم که عده ای به قافیه دلم اضافه شدن که ناب هستن...ناب ...ناب...

اما هنوز منتظر 2 تا اس دیگه هستم که هنوز نیومده....

الان دقیقا به سنی رسیدم که از عددش خیلی خوشم میاد...

میخوام آرزو کنم....


اول از همه اینکه لبخند و شادی تو زندگیمون بیشتر بشه...

به آرزوهام برسم ...به اون بالابالاها...

استادم رو یه روزی از نزدیک ببینم...

تو کارم بهترین باشم...

آدماییی که دور و برمن و افکار کثیفی دارن  برن و دیگه نیان...

دنیام همون دنیای خیالاتم باشه...فانتزی و جذاب...

اون کسی که چند روزه فکر منو مشغول خودش کرده یه خبری ازش بهم برسه البته اون خبری که میخوام...

.

.

.

خدایا......

آرزوی هیچ کس رو بر دلش نذار

حاجت همه رو براورده کن...

بیکاری....

امروز از خواب که بیدار شدم حس خوبی داشتم..

با خودم گفتم حتما قراره یه اتفاق خوب اسم بیفته..

آه ه ه ه ...من از این شانسا نداشتم...

هیچ اتفاقی نیفتاد ...البته خدارو شکر میکنم که اتفاق ناگواری هم رخ نداد....

.

.

.

شب احیای ۲۳ دوستمو بعد از مدتها دیدم...رفتم کنارش نشستم هم می حرفیدیم و هم به دعا گوش میدادیم...

هنوز حرفامون گل ننداخته بود که همسرش زنگ زد اومدم دنبالت بیا بریم...خیلی اصرار کردم بمونه خودم بعد می رسونمش اما همسرش گفت :نه...

از روزمرگی خسته شدم..

حال و حوصله کتاب خوندن ندارم...

تو نیمبازم که بعضی از دوستام میان اگه با اونا سرم گرم بشه...

در کل الافیم...

.

.

.

دلم واسه خیلیا به شدت تنگ شده

اول از همه استادم

بعدشم خاطرات دانشگاه و خوابگاه و دوستام

آخرشم واسه خودم...

خسته شدم

اعصابم خیلی خورده...

داغونم....

از همه قهرم از همه.... از همه مهمتر از دست مخل زندگیم که دیگه داره حالمو به هم می زنه...

با مامانم قهرم... با همه چی و همه کس....

دیگه از زندگی خسته شدم...

هیشکی نیست بگه چه مرگته... چرا این قد داغونی....

از زمین و زمان شاکیم... از خدا شاکیم....

منی که همه رو به مثبت اندیشی دعوت میکردم و همه رو شاد می کردم حالا تنها شدم

حالا دور و برم پر امواج منفیه.... دیگه نمیتونم بخندم... لبخندامم مصنوعیه....

خستم خیلی خسته ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه..............................

اعتراف نامه...

وختی اطرافمو نگاه میکنم....آدماشو با تمام رفتاراشون...زندگیشون...وقایع التفاقیشون رو زیر ذره بین چشمام قرار میدم...

نمی دونم باید خدارو شکر کنم یا شکایت...

مامانم همیشه میگه: تا حکمتش نباشد برگ از درخت نپاشد...

وختی به این جمله فک می کنم ته دلم یه حسی بهم آروم لبخند می زنه و یه موج از نسیم ملایمی بهم آرامش می ده...

وختی میبینم بعضی ها با اینکه زندگی سختی رو میگذرونن ولی طوری خدا رو شکر میکنن که انگار تو زندگیشون هیچی کم ندارن...آه... به دلشون حسادت می کنم... به بزرگواری روحشون حسادت می کنم... به اینکه چه جوری این قدر می تونن ....

وختی زندگیمو مرور می کنم...

لحظاتمو....با تمام خوشی ها و رنج هایی که داشته ناخودآگاه لبخند به روی لبام میشینه...

وختی کودکیمو مرور میکنم که بزرگترین دغدغم نباختن تو بازی بود یاد وختی که قهر میکردیم اما چند دقیقه بعد آشتی بود و یا دوستایی که همیشه پایه بازی بودن و بازی و بازی... دلای کوچیک اما بزرگ داشیم... کینه نداشتیم... قهرامون خاله بازی بود

برای بردن به هیج عنوان تن به تقلب نمیدادیم...یعنی حاظر نبودیم خودمونو کوچیک کنیم دروغ هامونم از جنس کودکی بود... از جنس ناب بچه بودن ...

وختی به قرص ماه که رو به تحلیل میره نگاه میکنم... آه از نهادم بلند میشه....

با خودم می گم خدایا...

چرا اون اون بلابالاهاست.... من این پایین پایینا...

اما وختی یاد حرفای اسطوره زندگیم می افتم... که میگفت هیچ وخت خودتونو با دیگران مقایسه نکنین چون خدا شما رو بی نظیر آفریده با توانایی های بسیار...

به خودم یه تلنگر میزنم که.. ای دختر حواست کجاست... خدا بهت یه تن سالم داده که برا رسیدن به اون چیزایی که می خوای تلاش کنی

یا به قول....: خدا... هدفم...و تلاشم...

همیشه از خدا توقع بالایی داشتم ...

همیشه وختی تنها میشم... مث بچه ها به خدا می گم : خدایا چی میشه چشمامو ببندم بعد که باز کنم برگشته باشم به 8 سالگیم... وختی تازه خوب خوندن و نوشتنو یاد گرفته بودم یا به 9 سالگیم که با یه چادرنماز سفید و خوشگل راهی مسجد می شدم...

یا به 11 سالگیم که یه دوست جون جونی داشتم که حاضر بودم دنیامو براش بدم اما اونم مث همه لحظات زندگی منو جاگذاشت و رفت...

یا به 14 سالگیم که با اینکه به قول باباحاجیم یه پا خانم شده بودم اما حاضر نبودم دوچرخه سواری تو کوچه خیابونو کنار بذارم...

یا به 16 سالگیم که یه قدم واسه آیندم برداشتمو وارد دنیای آینده شدم...

یه به 18سالگیم که باید مینشستمو واسه کنکور میخوندم چون یه سکوی پرتاب به آینده بود و موفقیت... کنکورو همه ما تجربه کردیم ... واسه یه عده شرایط واقعا سختی بود واسه یه عده دیگم یه صحنه گذرا بوده مث خیلی از صحنه های دیگه زندگی...

عده ای از ماها تو رشته موردعلاقمون قبول نشدیم... شاید منم یکی از اون آدما باشم خیلی بابت این مسئله مث بچه ها سر خدا غر زدم و گریه کردم...که باز مامانم مث همیشه بهم حکمت خدارو یاداوری کرد و گفت نمی تونی رو حکمت اونی که اون بالاست پا بذاری....

الان که اینجام خوب میفهمم مامانم چی میگفت... الان دیگه از خدا شاکی نیستمو و رشتمو خیلی دوس دارم...


گاهی اوقات سر خدا غر میزنم که چرا اینو ندارم... چرا این جوری شد...چرا این اتفاق واسه من افتاد...چرا وختی باید باشم نیستم...و وختی نباید باشم هستم...

اما به قول استادم چرا مثبت نگر نباشیم...

چرا یکم کثبت به ماجرای زندگیهامون نگاه نمیکنیم....

نگاه مثبتو ازش یاد گرفتمو و مث یه داروی موثر به همه اطرافیانم تجویزش می کنم...

یه به قول عده ای چرا نیمه پر لیوانو نگاه نکنیم اگرچه:

نیمه خالی وجود نداره چون نیمه دیگش با اکسیژن پر شده...

حالا دیگه مث اون موقع ها به خاطر بعضی چیزا سر خدا غر نمیزنم... شکایت نمی کنم

چون:

خدا یه چیزایی بهم داده که باید شکرگزارش باشم

یه خونواده خوب

یه رشته توپ

دوستای ناب

یه زندگی خوب با تمام سختی هاش

و خیلی چیزای دیگه...

هرکی با زبون خودش از خدا تشکر میکنه

حالا منم با زبون خودم می خوام بگم:

خدایا ...

عاشقتم....

بابت همه شادی ها...غصه ها...خنده ها...رنج ها ازت ممنونم

آرزو میکنم نه تنها لحظات من بلکه تمامی لحظات آدمای دنیا مخصوصا تمام دوستایی که اینجان ...سرشار از طعم ناب خدا باشه

بازم می گم...دوست دارم...