چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

خیلی خوشحالم...

چند ماه پیش تو مسابقه کتابخوانی سوگنامه عشق شرکت کردم 

به نام تمام خونوادم ثبت نام کردم که یه لحظه یاد خالم افتادم  

کفتم چون یه لحظه یادش اومد تو ذهنم بیا به نام خالمم ثبت نام کنم 

خالم چابهار میشینه  

زنگ زدم بهش و تمام مشخصات خودشو خونوادشو گرفتم و شماره منزل رو خونه خودمون زدم 

تا اینکه چند دقیقه پیش از تهران با من تماس گرفتن و گفتن خانم فلانی ؟ گفتم خالم هستن بفرمایید   

گفتن برنده سفر کربلا شده 

 وای خدا  

یعنی واقعا برنده شده؟؟؟؟؟؟؟

باورم نمیشد  

هنوزم باورم نشده

بلافاصله زنگ زدم به خالم و خبرشو دادم 

خالم می خواست از خوشحالی بال دربیاره 

البته 

خودمو بی نصیب نذاشتمو با کلی مژدگانی که ازش گرفتم خبرو دادم 

نمی دونم چرا من اینقدر خوشحالم؟ 

انگار امام حسین منو طلبیده 

از خوشحالی دارم به آسمون و زمین می پرم 

جاتون خالی

پریروز جاتون خالی رفتیم 25 کیلومتری بالای شهرمون  

یه امامزاده اوجاست رفتیم زیارت 

من اول نمی خواستم برم اما به اصرار شوهر عمم رفتم .نائب الزیاره همتون بودم 

تو راه برگشت یه قسمتی برف اومده بود پیاده شدیم و ما هم که برف ندیده شروع کردیم به برف بازی 

عمم که بس که لاغره از در عقب صندلی جلو از ماشین پیاده هم نشد  

4 نفری شروع کردیم به بازی 

دستکش نداشتم دستام شده بود یه تیکه یخ 

هر کی رد میشد یه نگاهی مینداخت و یه بوقم میزد 

عجب اوضاعی بود  

شوهر عمه عممو هل داد که پیاده بشه عجب صحنه ای بود کلی خندیدیم 

منم که سوژه خوبی گیرم اومده بود شروع کردم با موبایلم به عکس گرفتن   

بعدش جاتون خالی میوه زدیم به بدن و منم با ماشین شوهر عمم که L90بود زدم به رانندگی 

چشمتون روز بد نبینه می خواستیم یه تصادف کنیم در حد المپیک ولی به خیر گذشت .

...

...

دیشب عمه جونم اومد خونه ما 

از سه ماه تعطیلی که رفته بودیم خونشون دیگه ندیدمش آخه شهرستان میشینن 

آدم باحالیه فقط تو بلوف زنی تو دنیا تکه 

گاهی شکایتاش توش پر طنزه و ما هم از خنده روده بر میشیم  

داداشمم که دوتا حرف دیگه با حرفای شیرین بچه گانش روش میذاره و لحظه خوبی میشه برامون 

این آق داداش ما سر شبی یه 2 ساعتی خوابید و دیگه انگار نه انگار ساعت یک و نیم شبه و باید بخوابیم  

آخرشم با دعوای کوچولوی همراه با طنز عمه جونم آقا به زور خوابیدن  

صبح هم از همه زودتر بیدار بود 

سر ما رو می خوره از بس که شیطونه 

البته خیلی هم نق نقویه

دوران کودکیم رو خیلی دوست دارم

نوشتن رمانم بالاخره تموم شد داستان جالبی از آب درومده با پایان باور نکردنی. 

دلم خیلی واسه دورهم بودن تنگ شده 

آخرین باری که با خاله و عمه و دایی و ... با هم بودیم 5یا 6 ماهی میگذره 

منم که کنکور لعنتی ولم نمیکنه و نمیتونم وقتمو الکی هدر بدم  

راضیم میلیاردها پول بدم و واسه یه ساعت برگردم به دوران کودکیم  

دوچرخم ... 

توپ والیبالم ...

هفت سنگ... 

قایم موشک...  

توپ در وسط.. 

دخترخاله و دوست و آشنا...

هرچی آدم بزرگتر میشه دغدغه هاشم بیشتر میشه 

بچه که بودم دوس داشتم بزرگ بشم تا هرجا که دوس دارم برم 

اما حالا که بزرگ شدم دوستدارم برگردم به دوران کودکیم...  

پی شیطنتامو بگیرمو ...

غذا درست کردن دوست ندارم

وای امروزم نزدیک بود مثل چند روز پیش که برنجام بدجوری شفته شده بود 

همون بلا سر ماکارانیا بیارم 

اصلا من استعداد غذا درست کردن ندارم متنفرم از غذا درست کردن 

بیچاره بابام هر وقت غذام درست و حسابی از آب در نیومد  

هیچ وقت غر نمیزنه فقط میگه دفعه بعد بهتر درست کن 

اما دفعه بعد هم ... 

مامانم میگه آخه تا کی باید اینجوری غذا درست کنی  

و یکم غر میزنه

خسته ام ...خیلی خسته...

دیگه خسته شدم .. 

آخه هر کسی یه ظرفیتی داره ...

آخه چرا من ... 

دیگه از همه چی متنفرم... 

دیگه گریه هم سبکم نمی کنه 

قصه من شده قصه اون دلقکی که همه رو می خندونده  

ولی 

کسی نبوده خودشو شاد کنه و بخندونه 

می خوام فقط بنویسم

دارم یه رمان مینوسیم 

داستان قشنگیه همش حاصل تخیلمه 

خودمو جای نقش اصلی داستان قرار دادم  و حالش حال منم هست  

اما نمیدونم چه جوری به پایان برسونمش  

الان نیمه های داستانم و دارم خیلی روش کار میکنم 

 امدوارم قشنگ از آب در بیاد

 

وای اگه به چاپ برسه چی میشه

عشقم پرسپولیس

به دختر خالم می گم دیدی بالاخره پرسپولیس برد 

اونم چه بازی کرد  

دو -هیچ عقب بود  

سه-دو برد 

میگه : 

اوه شما که ۱۸ جدولین تا ما فاصله زیاد دارین 

گفتم متاسم برات تو که هیچی نمی دونی لطفا نظر نده 

مثلا با این اطلاعات قویت خودتو طرفدار استقلال می دونی 

حتما استقلال از نظر تو اوله 

 

عجب آدمایی پیدا میشن ها ؟؟؟

آنه شرلی

 تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود انبوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از ترانه ی معصومانه دست هایت
آیا میدانی وجود دردها و غم هایت در گیر و دار ملال اور حقیقت دریاچه ی نقره ای پنهان بود
اینک آمده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلاییه خورشید دوستی بسپارم
تا در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی
و اینک نازی شکفتن و روییدن در انتظار توست در انتظار توست 

 

من عاشق برنامه انه شرلیم 

انه خیلی قشنگ حرف می زد  

خیال پرداز حرفه ای بود 

دوست فوق العاده ای واسه دوران کودکیم بود 

یادش بخیر

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

دلم واسه حرمت پر میزنه... 

امان... 

امان... 

یا امام رضا... 

آه... 

کاش ... 

الان 

اونجا بودم و یه دل سیر گریه می کردم و درد و دل می کردم... 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

داداش کوچیکه خیلی دوست دارم

وقتی داداشم نیست تو خونه کسی زیاد حرفی واسه گفتن نداره 

با شیطونیاش همه رو می خندونه ولی در عین حال خیلی اذیت می کنه 

الان دو روزه درستو حسابی نسیت یه پاش خونه مادربزرگم و یه پاش خونست 

دلم واسش تنگ شده 

بچه های کوچیک چه قدر شیرینن...