چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

امشب تولده.....

                امشب تولده                




                 تولد اسطوره زندگیم               

 

     کسی که اگه الان اینجا واستادم بعد از خدا و دعای پدر و مادرم مدیونش هستم     

               



               تولدت مبارک استاد عزیزم...





        براتون آرزوی سلامتی و خوشبختی روزافزون می کنم           





                                                         






                                  

دوست...

امروز بدجوری دلم هوای لحظه های دانشگاهمو کرد...

یاد شیطنتا...سوتی ها...خنده ها...گریه ها...دوستی ها...

دوستی ها..................

اول ترم یکی رو خیلی دوس داشتم...بهم قول دادیم تا آخرش بمونیم...تا آخر آخر...

اما نمی دونم اشتباه از کدوممون بود؟؟؟ من می گم اون...چون اگه یه دوست واقعی بود حرف منو یه جور دیگه برداشت می کرد...

این شد شروع یه اتفاق بزرگ... یه اتفاق بد...

یه روز ظهر که برا امتحان داشتم میخوندم بهم اس داد برم بالا...

اس اون یکی دوستم که هم اتاقیم بود رو بهم نشون داد...راجع به من بود...

با خوندنش کلی به ریختم داغون شدم ...داغون...

نمی دونم چند روز باهام حرف نزد...اونیم که میزد از رو اجبار بود...

یه شب هم اتاقی ها تصمیم گرفتن مشکل ما رو حل کنن

با اینکه فرداش امتحان داشتیم و بیخیال همه چی شدیم...

اون شب این قدر گریه کرده بودم که تو عمرم تا به اون حد گریه نکرده بودم

گرفتار یه سوء تفاهم مزخرف شده بودم... یه سوء تفاهمی که باعث شد یکی از بهترین دوستام که هم اتاقیم بود رو از دست بدم... و نگاهم به اون یکی دوستم که اونم واسم بهترین بود عوض بشه...

اون اومد و حرفاشو بهم زد و منم گفتم اشتباه برداشت کرده و همش یه تفکر نادرسته...

اون شب تا یه ساعت تو بغل هم گریه می کردیم...

اون گفت منو بخشیده اما من باور نکردم...اگر چه بخشیده باشه اما ته دلش یه چیزی هنوز هست...

دیگه منو مث قبل باور نداره...

اگرچه اینو تو رفتارشم ممکنه نشون بده اما من از تو نگاهشم می تونم بخونم...

این اتفاق منو به اندازه ده سال پیر کرد...پیر...

من خیلی دوسش دارم اما اون...

.

.

.

کاش بود و الان این متن رو می خوند...

.

.

.

خدایا...

یه دوست واقعی می خوام...یه هم زبون...یه همدرد...


دلتنگم...

پریروز رفتم خونه دوستم...

دوست جون جونی دوران دبیرستانم...دلم واسش خیلی تنگ شده بود...

تو راه البته خسارتم زدم...ماشین بابامو داغون کردم...

خلاصه بعد یه ساعت تاخیر رسیدم خونشون...ادم بدقولی نیستم اتفاقا به سر وخ اومد خیلی تعصب دارم اما انگار پریروز روز خوبی واسم نبود...

اون یه ساعت و نیمی که خونش بودم البته (خونه خودش چون رفته تو جمع مرغا ) کلی به هر دومون خوش گذشت

.

.

.

دیشب خواب عجیبی دیدم...این دفه دومی بود که دارم با به موضوع خواب میبینم...

خدا بخیر کنه...

.

.

حوصلم سر رفته...

دلم یه فنجون محبت بی ریا و خالص می خواد...همین...

بقیش...

فکرو ذهنمو بد جوری به خودش مشغول کرده بود...

نه میشناختمش نه زیاد دیده بودمش...

بعد ازچند روز یه اتفاق ناخوشایندی افتاد که یاداوریش برام مشکله و اذیتم می کنه...

یه مدت طولانی ندیدمش تا اینکه روز امتحان یکی به آخرم رو صندلی نشسته بودم و با دوستم که جلوم بود داشتم می حرفیدم...

بعد اومدم سرجام نشستم که یه نفر که تقربا از همه دیرترم اومد سمت راستم نشت

از اونجایی که بچه سربه زیری هستم نیگا نکردم کی بود

ولی بعد یه دفه چشمم بهش افتاد خودش بود...

یکم چاقیده بود... خلاصه امتحان شروع شد...امتحانمون یکی بود

رو سه تا سوال پشت سرهم مونده بودم...

میخواستم ازش بپرسم ولی روم نشد...سوالا همه تستی بود

بعد از اتمام داشتم مرور میکردم که برگمو که برگردوندم دیدم داره از رو من نیگا میکنه

مراقبی که اون طرف سالن بود متوجه شد و تذکر داد اونم سریع نگاشو برداشت...

تو دلم کلی خندیدم...

.

.

.

خاطرات این دوران با تمام تلخی هاش شیرینه...

وختی یاد شیطنتام میفتم ناخوداگاه خنده رو لبام می شینه...

مخصوصا سوتی هایی که دادم...

وای ی ی ی ی ی ی...

یه بار یه سوتی دادم در حد لالیگا...

عصر بود رفته بودم سایت یکی از دوستام گفت وختی خواستی بری بیا کتابخونه با هم بریم...

گفتم باشه... هوا به شدت سرد بود..

بعد از نیم ساعتی از سایت دراومدم و رفتم سمت کتابخونه

در کتابخونه شیشه ای بود...

چشمتون روز بد نبینه...

جلوی یک عالم پسر و دختر با سر رفتم تو شیشه

فک می کردم درش بازه آخه چرا این قدر این شیشه تمیز بود...

خلاصه از شدت خجالت دوس داشتم زمین دهن وا کنه برم تو زمین

سریع خودمو جمع و جور کردم و پریدم تو کتابخونه

با مسئولش زدیم زیر خنده... حالا هی دوستمو صدا میزنم که جناب عالی تشریف ندارن

وای روی رفتن تو حیاط نداشتم... ... خودمو به اون در زدم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده..تو دلم دوستمو کلی فحش دادم

سرکار عالیه رفته بودن نمازخونه ...وای حالا بیا چه جوری این اتفاق جمش کنم...

طوری رفتار کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده و تا یه مدت کلی از دوستام مسخرم میکردن

حالا بماند که دیگران چی می گفتن...




ادامه خاطرم...

شب اجرام یعنی همون مراسمی که مجری بودم این قدر استرس داشتم که تمام حواسم فقط و فقط به متنای دستم بود

اون شب ، شب فوق العاده ای بود...

این قدر باحال بود که تمام بچه ها می گفتن اولین جشن باحال تو این دو ترم بوده...

بچه ها ازم فیلم گرفته بودن...

وقتی اومدم خونه و فیلم رو بازبینی کردم...

دیدم ردیف دوم نشسته ... تازه یه شعرم خونده بود بعد فهمیدم فامیلش چیه...

هفته بعدش که کارآموزی بودم با دوستان تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم در حال rest که بعد از مدتها همشون اومدن بیرون

از جلو ما رد شدن...

یه نگاهی بهش انداختم دیدم یه لبخند رو لباشه و نیگام می کنه...

بعد از اتمام کاراموزیم دیگه ندیدمش تا اینکه یه روز با یکی از دوستام در حال شوخی و خنده از ساختمون میومدم بیرون که یه لحظه چشمم بهش افتاد...

خودمو جمع و جور کردم و از دوستم خدافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم که اومد کنار در خروجی ...

یه لحظه قلبم تند تند شروع کرد به زدن ...

تمام مسیر منو می پایید...

ولی من بی اهمیت رامو کشیدمو رفتم...

.

.

.

بقیش باشه واسه پست بعدی...


یه خاطره کوچولو اما دنباله دار...

موقع کاراموزی به استاد گفتیم بریم یه بخش دیگه...

اونم قبول کرد. گفت برین ارتوپد تا منم بیام...

با دوستم رو صندلی رو به روی ccu نشسته بودیم...

یه لحظه بلند شدم دیدم اون یکی استادم تو استیشن نشسته...

عرض ادبی کردم و گفتم این هفته ما اینجاییم

گفت مگه از قبل برنامه ریزی شده؟

گفتم نه

خلاصه کلی شوخی و کل کل با استاد کردم... و سر به سرم گذاشت...

رفتم دوباره کنار دوستم نشستم....

که از ccu یکی از کاراموزای اون یکی استاد دراومد

یه نگاهی بهم انداخت و سلام کرد...

منو دوستم یه نگاهی به هم انداختیم...

من اروم جوابشو دادم...

موقع استراحت هم اومده بود بیرون و نگام می کرد...

اولین باری بود که می دیدمش...چون سال بالایی بود کمتر دیده بودمش...

از رفتارش یه بوهایی برده بودم تا اینکه...

.

.

.

بقیش باشه واسه پست بعدی...

دل نوشت...

دیشب به اصرار یکی از دوستان برا اولین بار وارد نیمباز شدم...

اتفاقا دوتا از دوستام اونجا بودن...

طی همین مکالمات متوجه یه چیزی شدم که اصلا خوب نبود...

این اتفاق باعث شد به حرف دوستم پی ببرم...البته زود نمیشه تصمیم گرفت و قضاوت کرد اما باعث شد حواسمو بیشتر جم کنم...

.

.

.

می خوام دیگه یه سری از ادما رو تو یه گوشه از ذهنم دفنشون کنم...

می خوام یه تغییر رویه حسابی تو رفتارم بدم...

.

.

.

نمی دونم چرا ادما و دنیای این ادما اینقدر پیچیدس؟؟؟؟؟

از این روزمرگی خسته شدم...

یه اتفاق باحال نمیوفته که حال کنیم...عشق مشقم که به ما نیومده ....

گاهی اوقات بدجوذی شاکی میشم...

هفته گذشته یه اتفاق بد واسم پیش اومد که بدجوری ذهنمو به خودش درگیر کرده...

این ماجرای دیشبم غوزبالاغوز شده برام...

ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

منو از این روز مرگی نجات بده...