دیشب به اصرار یکی از دوستان برا اولین بار وارد نیمباز شدم...
اتفاقا دوتا از دوستام اونجا بودن...
طی همین مکالمات متوجه یه چیزی شدم که اصلا خوب نبود...
این اتفاق باعث شد به حرف دوستم پی ببرم...البته زود نمیشه تصمیم گرفت و قضاوت کرد اما باعث شد حواسمو بیشتر جم کنم...
.
.
.
می خوام دیگه یه سری از ادما رو تو یه گوشه از ذهنم دفنشون کنم...
می خوام یه تغییر رویه حسابی تو رفتارم بدم...
.
.
.
نمی دونم چرا ادما و دنیای این ادما اینقدر پیچیدس؟؟؟؟؟
از این روزمرگی خسته شدم...
یه اتفاق باحال نمیوفته که حال کنیم...عشق مشقم که به ما نیومده ....
گاهی اوقات بدجوذی شاکی میشم...
هفته گذشته یه اتفاق بد واسم پیش اومد که بدجوری ذهنمو به خودش درگیر کرده...
این ماجرای دیشبم غوزبالاغوز شده برام...
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
منو از این روز مرگی نجات بده...
پیرمرد همسایه آلزایمر دارد ...دیروز زیادی شلوغش کرده بودنداو فقط فراموش کرده بوداز خواب بیدار شود… .
سلام غریبه
سلام آشنا
میخواستم بگم خسته نباشی برادر
شاکی هم نباشید
دعا میکنم دنیا به کام و دوستان به راه باشند
یا حق
الهی آمین