دیشب خیلی دوس داشتم با خونواده برم شب نشینی
اما درست نبود به خاطر ...
دختر داییم اومد خونمون همون دو ساعتی که با هم بودیم خیلی خوش گذشت
به یاد دوران گذشته شروع کردیم به کارت بازی
خواهرم و دوتا دخترداییم
وای که چه قدر هیجانی بود
مث مغولا می پریدیم روکارتا تا سهمیه مون رو جدا کنیم
بس که جنب و جوش داشتیم و گرممون شده بود بخاریو خاموش کردم
خسته که شدیم من بلند شدم و سینمایی راه انداختم اونم چه نمایشی...
ادای معلمامو در میاوردمو و هرهر همه با هم می خندیدیم
با دختر داییم که مشغول حرف زدن بودم که خواهرم میگه کسی در زد
گفتم به بابا ساعت ده شبه در ضمن چرا زنگ و نزده من که چیزی نشنیدم
خواهرم و دختر دایی کوچیکه رفتن تو حال منم مشغول حرف زدن بودن بعد خواهرم و بلند صدا زدم
اونم با دخترداییه در حالی که جیغ می کشیدن وارد اتاق شدن
منم هول ورم داشت گفتم چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتن ما کسی رو پشت در دیدیم که دستش رو دستگیره در بود تا تو مارو صدا زدی ما هم ترسیدیم ...
وای چه شبی بود ...
گفتم طرف می خواسته وارد بشه با جیغ شما دوتا از ترس فرار کرده...
هرچی بود به خیر گذشت.
کارت بازی همون ورقه؟
آره همون
سلام
وبلاگت رو خوندم از بعضی قسمتهاش خیلی خوشم اومد
من بر خلاف تو ادبیات خوبی ندارم
با اجازت بعضی از نوشته هات که نزدیک به دل نوشته های من برداشتم و توی وبلاگم گذاشتم اگر ناراحت شدی بگو تا حذفشون کنم.
خواهش می کنم
نظر لطفته
اشکالی نداره