چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

چرت و پرت های من

تا آسمان راهی نیست اما تا آسمانی شدن راه بسیار است

حرف دل

نمی دونم دیروز یه دفعه ای چم شد 

تا اسمشو شنیدم به هم ریختم... 

و تا شب هیچی درس نخوندم 

بعضی مواقع از چیزایی که باهاشون سروکار دارم بدم میاد 

از شهری که توش زندگی می کنم بدم میاد 

از... بدم میاد 

کاش جای اون بودم 

به خدا خسته شدم دیگه 

دوماه بیشتر به کنکور نمونده و همه می شینن این دو ماه رو خوب می خونن اما من برعکس همه ام 

بعضی مواقع به خودم می گم آخه این چه عدالتیه که خدا قرار داده 

یکی مثل اون و یکی مثل من... 

ای خـــــــــــــــــــــــــــــدا........................

بارون

امروز اینجا بارون اومد 

عجب بارونی بود 

عصر بارون بند اومد .رفتم کلاس   

کلاسم که تموم شد تو را که داشتم میومدم دوباره بارون گرفت  

وای ... خونه ما هم تا دلتون بخواد دور 

سر تا پا خیس شدم 

ولی هر چی باشه نعمت خداست 

می گن روز بارونی لحظه ناب دعاست 

من عاشق بارن و قدم زدن زیر بارونم  

که تا دلتون بخواد امروز قدم زدم

خلوت

دیشب مهمون داشتیم  

منم که حوصله مهمون نداشتم کل ساعت مهمونی رو تو حیاط بودم .  

یه فرش کوچولو انداختم و نشستم زیر آسمون تاریک شب .

هوا عالی بود ... می تونستی رقص نسیم بهاری رو روی صورتت حس کنی... 

یه نفس عمیق بکشی و ...   

ستاره تو آسمون سوسو می زد و ماه هم مثل همیشه خودنمایی میکرد... 

عجب لحظه ای بود ...

عید

 سلام 

من اومدم 

نتمون رو قطع کرده بودن واسه همین یه مدت نبودم 

راستی سال نو مبارک 

ایشاا... سال فوق العاده خوبی داشته باشین

  

سال گذشته نه روز اول عید واسم جالب بود نه کل سالش 

امسال روز اول عید واسم خیلی خوب شروع شد 

سیزده بدرم که نگو توپ 

بعد از مدتها با خاله و دخترخاله ها توپ در وسط بازی کردیم 

چه حالی داد ... 

امیدوارم امسال سال خوبی داشته باشم ... خیلی خوب... 

سال نو مبارک

سلام  

من اومدم 

راستی سال نو مبارک 

وبمونو قطع کردن الانم از کافینت دارم آپ می کنم  

دلم واسه همتون تنگ شده بود 

سالی که گذشت واسم سال خوبی نبود 

امیدوارم این سال جدید واسه هممون خوب باشه 

بازم عیدتون مبارک

فریاد

دوس دارم گریه کنم اما اشکم در نمیاد... 

دوس دارم برم لب دریا فریاد بزنم اما صدام در نمیاد... 

دوس دارم زمین و آسمونو به هم بریزم اما دستام توانایی ندارن... 

نمی دونم چم شده؟ احساس می کنم غم عالم رو دل منه... 

احساس می کنم دلم تنگ شده اما نمی دونم واسه کی؟؟؟ 

دوس دارم هر چه زودتر این کنکور لعنتی تموم شه تا راحت شم 

یه لحظه خوب

دیشب خیلی دوس داشتم با خونواده برم شب نشینی  

اما درست نبود به خاطر ... 

دختر داییم اومد خونمون همون دو ساعتی که با هم بودیم خیلی خوش گذشت 

به یاد دوران گذشته شروع کردیم به کارت بازی 

خواهرم و دوتا دخترداییم 

وای که چه قدر هیجانی بود  

مث مغولا می پریدیم روکارتا تا سهمیه مون رو جدا کنیم 

بس که جنب و جوش داشتیم و گرممون شده بود بخاریو خاموش کردم 

خسته که شدیم من بلند شدم و سینمایی راه انداختم اونم چه نمایشی... 

ادای معلمامو در میاوردمو و هرهر همه با هم می خندیدیم 

با دختر داییم که مشغول حرف زدن بودم که خواهرم میگه کسی در زد 

گفتم به بابا ساعت ده شبه در ضمن چرا زنگ و نزده من که چیزی نشنیدم 

خواهرم و دختر دایی کوچیکه رفتن تو حال منم مشغول حرف زدن بودن بعد خواهرم و بلند صدا زدم 

اونم با دخترداییه در حالی که جیغ می کشیدن وارد اتاق شدن 

منم هول ورم داشت گفتم  چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

گفتن ما کسی رو پشت در دیدیم که دستش رو دستگیره در بود تا تو مارو صدا زدی ما هم ترسیدیم ... 

وای  چه شبی بود ... 

گفتم طرف می خواسته وارد بشه با جیغ شما دوتا از ترس فرار کرده... 

هرچی بود به خیر گذشت.

...

قراره عید عمه ام با بچه هاش و عروس و دامادش بیان خونه ما 

وای اگه بیان من چجوری واسه کنکور بخونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مامانم می گه باید این چند روز رو برم خونه خاله 

ولی دوس ندارم خونه خودمون راحت ترم 

مهمون حبیب خداست و در این شکی نیست  

ولی نه موقعی که من کنکور دارم................... 

خدایا چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه خاطره از سوم دبیرستان

درس زمینمون واقعا مشکل بود 

هرچی می خوندیم آخرشم یادمون می رفت چی بود . فکر کنم روز سه شنبه بود زنگ آخر زمین داشتیم قرار بود درس پرسیده بشه. 

یکی از بچه ها نخونده بود و کلی هم استرس داشت . ما هم که خونده بودیم قلبمون تو کفشمون می زد چه برسه به اون . 

با چند تا از ارازل کلاس نقشه ریختیم که کاری کنیم کارستون که یکی از بچه ها خوشحال وارد کلاس شد و گفت: 

فهمیدم چی کار کنیم 

مدرسه ما تازه ساخت بود زمیناش شن داشت 

پشت مدرسه یه گیاه فوق العاده بد بو رشد کرده بود و طرفی که اونو دیده بود آورد سر کلاس 

وای  چشمتون روز بد نبینه گیاهه اون قدر بد بو بود که دستامونو هر کاری می کردیم بوش نمی رفت.  

 از اون گیاه یه عالمه چیدیم و دور و بر کلاس جایی که دید نداره گذاشتیم. 

کلاس ما رو به روی دفتر بود 

این قدر این گیاهه بو کرده بود که خودمون داشتیم خفه می شدیم 

سالن مدرسه رو بوی گیاهه ور داشته بود 

هیشکی هم حق باز کردن پنجره ها رو نداشت 

بالاخره زنگ زمین رسید 

معلم وارد شد گفت 

اه این چه بوییه دیگه؟ ما هم که زیرلب می خندیدیم گفتیم: 

نمی دونیم خانم داریم از این بو خفه میشیم 

گفت : چرا پنجره ها رو وا نمی کنین ؟ 

پنجره ها رو هم وا کردیم ولی مگه این بو تموم می شد 

نیم ساعت از زنگ کلاس رو یا همین ماجرا گذروندیم که معلم گفت: 

پاشین بریم نماز خونه .اینجا نمیشه موند 

وای فکر نمازخونه رو نکرده بودیم 

خلاصه رفتیم اونجا و از 90 دقیقه کلاس 60 دقیقش و همین جوری گذروندیم 

گفتم : خانم می خواین بپرسین چی کار الان زنگ می خوره 

گفت پاشو بیا می خوام از تو بپرسم 

گفتم وای نه از این چیزا نگین دیگه از می که پرسیدین دیگه  

که یکی از بچه ها به دادم رسیید و گفت خانم ما بیایم 

فقط از همون یه نفر پرسید و این زنگ زمین به خوشی تموم شد

...

دیشب بعد از مدتها رفتم مسجد جامع 

از وقتی خونمونو عوض کردیم به خاطر طولانی بودن مسیر دیر به دیر میرم 

10 دقیقه تو راه بودیم 

به خواهرم میگم ما دوتا زده به سرمون تو این یخ بندون داریم پیاده میریم مسجد 

خونه قبلیمون 2دقیقه بیشتر راه نبود 

آخ که چه قدر نماز با جماعت خوندن صفا داره 

فضای گرم مسجد   شوق نماز جماعت و ... 

واسه همتون دعا کردم  

 

امشب ممکنه داییم و خونواده بیان شب نشینی 

بالاخره ما این دختر دایی رو میبینیم 

از وقتی رفته تو جمع مرغا کم میاد و میره 

شوهرش از اون آدمای فوق العاده مذهبیه و آدم خوبیه  

ایشاا.. خوشبخت بشن

پدر اهل عالم

دیشب خواهرم گفت نامه ای به امام زمانش که دفعه قبل برنده شده بود می خواد بره استان اما باید یکی دیگه بنویسی. من انشام خیلی خوبه و عاشق نوشتنم دفعه قبلم خودم نوشتم که تو منطقه برتر شد و به استان راه یافت . 

شروع کردم به نوشتن ... مولای من سلام... 

عجب نامه ای از آب درومد  

 باورم نمی شد که اینو خودم نوشتم ... 

این قدر باحال نوشته بودم که آخر شب که اومدم واسه مامانم بخونمش اشکم داشت در میومد ... 

گاهی دلم هوای جمکران میکند... 

چشمهایم خیس می شوند... 

برای من شنبه...دوشنبه...پنجشنبه...فرقی نمی کند تمامی لحظاتم جمعه هستند 

ثانیه ثانیه عمرم را به شوق دیدار تو به سر می برم... 

الهم عجل لولیک الفرج...

خیلی خوشحالم...

چند ماه پیش تو مسابقه کتابخوانی سوگنامه عشق شرکت کردم 

به نام تمام خونوادم ثبت نام کردم که یه لحظه یاد خالم افتادم  

کفتم چون یه لحظه یادش اومد تو ذهنم بیا به نام خالمم ثبت نام کنم 

خالم چابهار میشینه  

زنگ زدم بهش و تمام مشخصات خودشو خونوادشو گرفتم و شماره منزل رو خونه خودمون زدم 

تا اینکه چند دقیقه پیش از تهران با من تماس گرفتن و گفتن خانم فلانی ؟ گفتم خالم هستن بفرمایید   

گفتن برنده سفر کربلا شده 

 وای خدا  

یعنی واقعا برنده شده؟؟؟؟؟؟؟

باورم نمیشد  

هنوزم باورم نشده

بلافاصله زنگ زدم به خالم و خبرشو دادم 

خالم می خواست از خوشحالی بال دربیاره 

البته 

خودمو بی نصیب نذاشتمو با کلی مژدگانی که ازش گرفتم خبرو دادم 

نمی دونم چرا من اینقدر خوشحالم؟ 

انگار امام حسین منو طلبیده 

از خوشحالی دارم به آسمون و زمین می پرم 

جاتون خالی

پریروز جاتون خالی رفتیم 25 کیلومتری بالای شهرمون  

یه امامزاده اوجاست رفتیم زیارت 

من اول نمی خواستم برم اما به اصرار شوهر عمم رفتم .نائب الزیاره همتون بودم 

تو راه برگشت یه قسمتی برف اومده بود پیاده شدیم و ما هم که برف ندیده شروع کردیم به برف بازی 

عمم که بس که لاغره از در عقب صندلی جلو از ماشین پیاده هم نشد  

4 نفری شروع کردیم به بازی 

دستکش نداشتم دستام شده بود یه تیکه یخ 

هر کی رد میشد یه نگاهی مینداخت و یه بوقم میزد 

عجب اوضاعی بود  

شوهر عمه عممو هل داد که پیاده بشه عجب صحنه ای بود کلی خندیدیم 

منم که سوژه خوبی گیرم اومده بود شروع کردم با موبایلم به عکس گرفتن   

بعدش جاتون خالی میوه زدیم به بدن و منم با ماشین شوهر عمم که L90بود زدم به رانندگی 

چشمتون روز بد نبینه می خواستیم یه تصادف کنیم در حد المپیک ولی به خیر گذشت .

...

...

دیشب عمه جونم اومد خونه ما 

از سه ماه تعطیلی که رفته بودیم خونشون دیگه ندیدمش آخه شهرستان میشینن 

آدم باحالیه فقط تو بلوف زنی تو دنیا تکه 

گاهی شکایتاش توش پر طنزه و ما هم از خنده روده بر میشیم  

داداشمم که دوتا حرف دیگه با حرفای شیرین بچه گانش روش میذاره و لحظه خوبی میشه برامون 

این آق داداش ما سر شبی یه 2 ساعتی خوابید و دیگه انگار نه انگار ساعت یک و نیم شبه و باید بخوابیم  

آخرشم با دعوای کوچولوی همراه با طنز عمه جونم آقا به زور خوابیدن  

صبح هم از همه زودتر بیدار بود 

سر ما رو می خوره از بس که شیطونه 

البته خیلی هم نق نقویه

دوران کودکیم رو خیلی دوست دارم

نوشتن رمانم بالاخره تموم شد داستان جالبی از آب درومده با پایان باور نکردنی. 

دلم خیلی واسه دورهم بودن تنگ شده 

آخرین باری که با خاله و عمه و دایی و ... با هم بودیم 5یا 6 ماهی میگذره 

منم که کنکور لعنتی ولم نمیکنه و نمیتونم وقتمو الکی هدر بدم  

راضیم میلیاردها پول بدم و واسه یه ساعت برگردم به دوران کودکیم  

دوچرخم ... 

توپ والیبالم ...

هفت سنگ... 

قایم موشک...  

توپ در وسط.. 

دخترخاله و دوست و آشنا...

هرچی آدم بزرگتر میشه دغدغه هاشم بیشتر میشه 

بچه که بودم دوس داشتم بزرگ بشم تا هرجا که دوس دارم برم 

اما حالا که بزرگ شدم دوستدارم برگردم به دوران کودکیم...  

پی شیطنتامو بگیرمو ...

غذا درست کردن دوست ندارم

وای امروزم نزدیک بود مثل چند روز پیش که برنجام بدجوری شفته شده بود 

همون بلا سر ماکارانیا بیارم 

اصلا من استعداد غذا درست کردن ندارم متنفرم از غذا درست کردن 

بیچاره بابام هر وقت غذام درست و حسابی از آب در نیومد  

هیچ وقت غر نمیزنه فقط میگه دفعه بعد بهتر درست کن 

اما دفعه بعد هم ... 

مامانم میگه آخه تا کی باید اینجوری غذا درست کنی  

و یکم غر میزنه

خسته ام ...خیلی خسته...

دیگه خسته شدم .. 

آخه هر کسی یه ظرفیتی داره ...

آخه چرا من ... 

دیگه از همه چی متنفرم... 

دیگه گریه هم سبکم نمی کنه 

قصه من شده قصه اون دلقکی که همه رو می خندونده  

ولی 

کسی نبوده خودشو شاد کنه و بخندونه 

می خوام فقط بنویسم

دارم یه رمان مینوسیم 

داستان قشنگیه همش حاصل تخیلمه 

خودمو جای نقش اصلی داستان قرار دادم  و حالش حال منم هست  

اما نمیدونم چه جوری به پایان برسونمش  

الان نیمه های داستانم و دارم خیلی روش کار میکنم 

 امدوارم قشنگ از آب در بیاد

 

وای اگه به چاپ برسه چی میشه

عشقم پرسپولیس

به دختر خالم می گم دیدی بالاخره پرسپولیس برد 

اونم چه بازی کرد  

دو -هیچ عقب بود  

سه-دو برد 

میگه : 

اوه شما که ۱۸ جدولین تا ما فاصله زیاد دارین 

گفتم متاسم برات تو که هیچی نمی دونی لطفا نظر نده 

مثلا با این اطلاعات قویت خودتو طرفدار استقلال می دونی 

حتما استقلال از نظر تو اوله 

 

عجب آدمایی پیدا میشن ها ؟؟؟

آنه شرلی

 تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود انبوه پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از ترانه ی معصومانه دست هایت
آیا میدانی وجود دردها و غم هایت در گیر و دار ملال اور حقیقت دریاچه ی نقره ای پنهان بود
اینک آمده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلاییه خورشید دوستی بسپارم
تا در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی
و اینک نازی شکفتن و روییدن در انتظار توست در انتظار توست 

 

من عاشق برنامه انه شرلیم 

انه خیلی قشنگ حرف می زد  

خیال پرداز حرفه ای بود 

دوست فوق العاده ای واسه دوران کودکیم بود 

یادش بخیر

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

دلم واسه حرمت پر میزنه... 

امان... 

امان... 

یا امام رضا... 

آه... 

کاش ... 

الان 

اونجا بودم و یه دل سیر گریه می کردم و درد و دل می کردم... 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

داداش کوچیکه خیلی دوست دارم

وقتی داداشم نیست تو خونه کسی زیاد حرفی واسه گفتن نداره 

با شیطونیاش همه رو می خندونه ولی در عین حال خیلی اذیت می کنه 

الان دو روزه درستو حسابی نسیت یه پاش خونه مادربزرگم و یه پاش خونست 

دلم واسش تنگ شده 

بچه های کوچیک چه قدر شیرینن...

چند ساعت پیش پسر خالم خونمون بود  

من یه چیزی گفتم به بابا برخورد ایشونم عصبانی شد و  

جلوی پسرخاله برخورد تندی با من کرد 

کلی اعصابم خورد شد 

آخه چرا نمی دونن که جلوی کسی نباید  

با فرزند خودمون برخورد تندی داشته باشیم 

اینقدر اعصابم به هم ریخت که شامم رو درست و حسابی نخوردم 

چی میشه همه ما بلد باشیم در بیشتر مواقع  

عصبانیتمون رو قورت بدیم... 

های 

صبوری 

اه

صبر چیز خیلی خوبیه 

کاش یکم بلد باشیم صبر کردن رو 

اما دیگه چقدر باید صبر کنم 

از این روز مرگی خسته شدم 

چرا ...

گاهی دلم برای کودک بودن تنگ میشه 

برای دوران کودکی 

برای شیطنت و بازی 

تو مهد کودک که بودم همیشه از پسرا کتک می خوردم و کارم شده بود گریه 

تا اینکه به خودم قول دادم که سعی کنم قوی باشم 

یه روز یکی از پسرا منو زد منم رفتم یواشکی کل دفتر نقاشی شو خط خطی کردم  

بعد کلی معلممون دعواش کرد منم  

کیف کردم 

از اون روز به بعد هرکی منو اذیت می کرد این کارو باهاش میکردم  

 چه قدر کوچک بودن گاهی اوقات لذت بخشه 

بادوستان زود به زود قهر می کردیم  

ولی در عوض  

زودم آشتی می کردیم 

پاهامون همیشه از زمین خوردنا کبود بود 

ولی درد همون کبودی لذت بخش بود

دلم واسه دوچرخم تنگ شده 

دوم دبستان بودم که بابام واسم یه دوچرخه ۲۰ گرفت 

کلی ذوق کرده بودم 

قدم خیلی کوچیک بود و پام به پدالاش نمی رسی ولی 

 بالاخره با یه ۲۰ یا ۳۰ بار زمین خوردن دوچرخه سواری یاد گرفتم  

کارم صب تا شب شده دوچرخه  سواری 

وای که چه دورانی بود 

دیگه حیاطمون که نسبتا بزرگ بود واسم کوچیک شد و حوس دوچرخه سواری تو کوچه به سرم زد 

اولش مامانم اجازه نمی داد ولی با کلی اصرار اجزه گرفتم 

یه کم که حرفه ای شدم سه تا سه تا سواری میدادم و واسه خودم کلی افه میرفتم 

دیگه کوچمونم تنگ شد واسم و تا خونه خالم که راه زیادی نبود می رفتم 

 چه دورانیه این عالم بچگی  

 

خدایا ... 

آشنا دیدمت و غریبانه عاشقت شدم ...

بخشنده پنداشتمت و گنه کار شدم  ...

گرم دیدمت و در سردترین لحظه به سراغت آمدم ...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی...